Alias: Elias

اینجا آلونک شخصی من و ملک شخصیمه. واضحه که؟

Alias: Elias

اینجا آلونک شخصی من و ملک شخصیمه. واضحه که؟

الیولوژی1 : جناب مستطاب ثبت احوال و آگاهان محلی

هین، خب تازه از مشهد برگشتم، و مشهد هم میتینگ بود. قاعدتا می خواستم گزارش بنویسم ولی دیدم کلا گزارش نوشتن خز شده :D هین، جدا از شوخی، کلا حس گزارش نوشتن نبود و کلا گزارش ها رو اون طوری که من دوست دارم نمی نویسن! (الآن شما اینجا باید یه عجـــــــــــب بگید ها! گفتم که حواستون باشه!) خب، در نتیجه شروع کردم یه آپ نوشتم در باب مزایا و مضرات گزارش میتینگ یا چگونه گزارش میتینگ بنویسم و از این چرت و پرتا (و این عبارت "چرت و پرت" همون "...شعر" سابق می باشد که دوستان مودب پیشنهاد/توصیه/تهدید/الخ کردن که ننویسم!) ولی خب وقتی نوشتم، تصمیم گرفتم که ننویسمش! یعنی تو وب نزنمش در نتیجه اینایی که الآن دارید می خونید، اونا نیستن!

خب، بعدش خواستم یه گزارش میتینگ به سبکی که خودم دوست دارم بنویسم. که خب گفتم حسش نی. در نتیجه بعدش خواستم هیچ کاری نکنم ولی خب بی کاری بد دردیه! خب، بالاخره نتیجه این شد که حالا که قراره یه کاری کنم، همون کاری رو بکنم که از اول قرار بود تو این وب بکنم! چی کار؟ ها... اینجا نوشتم، برو بوخون! یه پیش درآمد هم اینجا نوشتم، اینم بوخون. بعد اگه باز هم حوصله ات سر نرفته بود، برو ادامه مطلب رو بخون، امیدوارم اون دیگه واقعا حوصله ات رو سر ببره

ادامه مطلب ...

سفری در پیش است...

مشهد! 

 

پ.ن۱: ممکنه تو راه برگشت یه روز تهران هم بمونیم ولی مطمئن نیست. 

پ.ن۲: اگه کسی خواست منو زیارت کنه، تا فردا ظهر کامنتی، پی امی چیزی بده که هماهنگ کنیم. فردا ظهر راه میفتم و دیگه دسترسی به نت نیست 

 

پ.ن۳: سفر مذکور در حال است! 

پ.ن۴: ساعت ۴ حرکته. اگه خدا و مسئولین مملکتی! بخواند و دو قطار بهم نخورن که راه بند بیاد و هواپیما رو سرمون سقوط نکنه و با کشتی یا همچین چیزایی تصادف نکنیم، قاعدتا فردا صبح باید برسیم مشهد  

پ.ن5: حال سفر مذکور است! ظاهرا که زنده ایم و اینجا مشهده! البته اینجا کافی نته ها... بگذریم. قراره سه شنبه برگردیم. در نتیجه چهارشنبه می رسم خونه. تا بعد 

پ.ن۶: سفر مذکور تموم شد. چه خبره مگه دیگه باب؟ تموم شد. الآن هم خونه ام!

رنگ چشات

اون دو تا مست چشات منو خوابم می کنه

ذره ذره اون نگات داره آبم می کنه

اون دو تا مست چشات منو خوابم می کنه

ذره ذره اون نگات داره آبم می کنه 

خسته ام. خوابم میاد. شاید هم نمیاد! دلم گرفته. میگن/میگم/احتمالا میگید که آدم وقتی دلش گرفته آهنگ غمگین بیشتر به دلش میشینه. چند تا آهنگ از ابی میریزم تو پلی لیست. طبق معمول یکی یکی اونایی که خوشم نمیاد رو از لیست حذف می کنم. پنج تاشون بالاخره می مونن. هین، ولی راستشو بخواید یکی بیشتر نیست! پلییر رو تنظیم کردم که فقط همین یکی رو تکرار کنه. این بیشتر به دلم نشست. سرمو می ذارم رو میز و چشممو می بیندم. 

داره میمیره دلم واسه مخمل نگات

همه رنگی رو شناختم من با اون رنگ چشات

همه رنگی رو شناختم من با اون رنگ چشات 

هین، آهنگ عجیب به دلم نشسته ولی به گوشام نه. به حافظه ام نه. به عقلم نه. کدوم نگاه؟ کدوم چشا؟ مگه میشه دلم برای چشا و نگایی که هیچ وقت وجود نداشتن، تنگ شه؟ 

مثل یک رویای خوش پا گرفتی تو شبام

از یه دنیای دیگه قصه ها گفتی برام 

ظاهرا ابی خان جواب رو تو آستینش که نه ولی تو بیت بعدی داره. "مثل یک رویای خوش" "از یه دنیای دیگه"! مثل یک رویای خوش پا گرفته از شبام، قصه ها گفته و حالا شده تمام دنیام! 

هنوز حرم تنت داره می سوزه تنم

از تو سبزه زار شده خاک خشک بدنم

دستای عاشق تو منو از ما تازه ساخت

دل ناباور من جز تو عشقی نشناخت 

حتی خود ابی هم می دونه که داره از هیچ می خونه. داره از چیزی می خونه که قرار نیست وجود داشته باشه. می دونه قرار نیست برای گوش کردن آهنگش یاد یه عشق واقعی بیفتم. می دونه "دل ناباور من" همچین چیزی رو باور نمی کنه. می دونه همچین کسی وجود نداره. می دونه نباید حرفاش رو باور کنم. 

داره میمیره دلم واسه مخمل نگات

همه رنگی رو شناختم من با اون رنگ چشات 

عجــــــــــــب! آره. ظاهرا اون حس عجیب که باعث شد شروع کنم این پست رو بنویس، الکی بود و دلیل سوالم تو همین ترانه ابی خان هست! هین، سوال این بود که آخه منی که هیچ وقت عاشق نبودم و چشمای مست هیچ کس هم گرفتارم نکرده، چطوری وقتی این ترانه رو میشنوم، این قدر روم تاثیر میذاره. چطور فکر می کنم ابی یه زمانی ترانه رو خونده که من الآن بشنوم؟ خب جوابش اینجاست. "همه رنگی رو شناختم من با اون رنگ چشات" وقتی همه دنیات رو از دریچه چشم کسی ببینی که فقط تو خیالت وجود داره، خب کجاش عجیبه که دلت واسه چشمای اون تنگ شه؟ کجاش عجیبه که دلت بخواد زل بزنی تو چشماش، و زل بزنی و زل بزنی، اون قدر که زل زدن خودت رو تو چشمش ببینی؟ کجاش عجیبه؟ 

همه رنگی رو شناختم من با اون رنگ چشات

ماندن یا نماندن ... شاید مسئله این باشد!

باباهه از همون روزی که نتیجه کنکور اومد، می گفت بشین تعیین رشته کن. دفترچه هم خودش رفت خرید، آورد و من مدام پشت گوش مینداختم/میندازم. نه اینکه کار سختی باشه. نه اینکه وقت گیر باشه. نه اینکه ندونم چه رشته هایی می خوام بزنم. یه حس عجیبه. یه چیزی... یه حسی... یه شبحی هست که می خواستم/می خوام ازش فرار کنم. واسه همین هم پشت گوش مینداختم/میندازم. انگار ناخودآگاه لعنتی ... حس ششمی عوضی ... می دونست قراره چی بشه و می دونست چه حسی داره.

باباهه نشسته بود با کاغذایی که پرینت کرده بودم، ور می رفت که از کلاس برگشتم. دفترچه هم جلوش بود و کد رشته هایی که علامت زده بودم یا فک می کرد دوست دارم رو درآورد بود تا "کمکم کنه و کار سریع تر بشه. چون من نمیشم کارم رو بکنم" نشستم ... در واقع لم دادم رو صندلی و همان طور که باباهه رو زمین با کاغذا ور میرفت با همون لحن بی حال همیشگی، چشمای نیم بسته که فقط از زیرش میشه نگاه کرد و به خاطر همین نشسته بودم رو صندلی وگرنه صندلیه همچین راحت هم نبود، نگاش کردم.

باباهه میگه ... به قول خودش پیشنهاد میده که: "اول دانشگاه های تهران رو بزن، شاید آوردی. بعد شیراز بزن. البته شیراز احتمالش زیاده که بیاری ولی بعدش هم اصفهان و مشهد بزن." الآن برگشته و داره منو نگاه می کنه. نمی دونم چون رو زمین نشسته و من بالاترم، متوجه حالت چشمام میشه یا نه. حتی حال ندارم کاری کنم که صدام یکم محکم به نظر بیاد چه برسه به اینکه بخوام احساسش هم معلوم باشه: "شیراز نمی زنم"

باباهه اولین کسی نیست که واکنش نشون میده. خواهره بر می گرده و نگام می کنه. مامانه یه "یعنی چه؟" نصف و نیمه میگه ولی معمولا وقتی یکیمون با بابا بحث می کنیم، زیاد دخالت نمی کنه. به خصوص وقتی یه طرف بحث منم و به خصوص همچین بحثی که باید توش اعمال قدرت کنن! می دونن که من راحت کوتاه نمیام. برعکس مامانه، خواهران. سیل نظراتشون جاری میشه که "شیراز شانست زیاده" و "یعنی چی شیراز نمی زنی؟" و "واسه چی؟" و الخ و جواب های بی خیال و کوتاه همیشگی من.

باباهه بالاخره جواب میده. کوتاه، صریح: "ما فقط پیشنهاد می دیم، تصمیم با خودته" به نظر خیلی جواب خوبی میاد و جواب خوبی هم هست ولی اون قدر احمق نیستم که بعد از این 18 سال لحنش رو نشناسم. اون قدر احمق نیستم که عصبانیت و ناراحتی رو پشت صداش نفهمم.

باباهه حق داره. می تونم تصور کنم چه حسی داره که پسرت صاف تو چشت نگاه کنه و بگه "خونه نمی مونم. می خوام از خونه برم!" حتی اگه به جای خونه گفته باشه شیراز. می تونم حتی تصور کنم که باباهه ناراحت میشه از اینکه من دانشگاه شیراز رو ول می کنم و میرم اصفهان یا مشهد فقط برای اینکه از خونه برم. می تونم حتی تصور کنم که دچار عذاب وجدان بشه یا مثلا دچار احساس شکست بکنه که چمی دونم پدر خوبی نبوده. ولی باباهه چی؟ اون هم حس منو تصور می کنه؟ اون هم می تونه تصور کنه که من خونه رو دوست ندارم؟ تصور می کنه که وقتی از در خونه میام تو، خنده ام خشک میشه؟ تصور می کنه که چقدر تو انتظار این لحظه بودم؟ تصور می کنه که هفت هشت سال زندگی تو خونه ای که ازش بدت میاد چه حسی داره؟ اصلا تصور می کنه که یه عمر زندگی کردن تو تصورات چه حسی داره؟

باباهه احتمالا الآن فک می کنه من احمقم و دارم احساسی تصمیم می گیرم. خب درست فک می کنه! اصلا کی گفته من نباید احساسی تصمیم بگیرم؟ نکته اینجاست که من با عقلم، احساسی تصمیم می گیرم! آره. اون روز که ساک بسته ام رو باز کردم و بی خیال فرار از خونه شدم، تصمیم احساسیم رو با یه تصمیم عقلانی عوض نکردم بلکه عقلم رو روی فرار از خونه متمرکز کردم. من عقلانی تصمیم نمی گیرم. من احساسی تصمیم می گیرم. واسه همین هم الآن می تونم احساس باباهه رو درک کنم. واسه همین هم الآن احساس ناراحتی می کنم. واسه همین الآن از ناراحتی باباهه ناراحتم ولی این همه مدتی که من ناراحت بودم (و ناراحت خواهم بود احتمالا!) چی؟ اونم از ناراحتی من ناراحت بود؟

!تعطیل

خب... پست های وب قبلی رو آوردم اینجا. نظر ها رو نیاوردم. حسش نی، اگه خواستید خودتون می تونید برید نظراتتون رو تکرار کنین!

از این به بعد الونک اینجاست. هین. در ضمن هنوز دنبال قالب می گردم. اگه کسی قالب خوبی سراغ داشت، ممنون میشم لینک بده.

مرگ و دوستان

از کلاس میام بیرون، یه میسد کال دارم از یکی از بچه های قدیمی. قرار بود یه قرار بذاره تا با بچه های قدیمی جمع شیم دور هم. یه تک می زنم و راه میفتم برم خونه. دارم از اتوبوس پیاده میشم که زنگ می زنه. یه خبر بد داره. احساس میکنه تبدیل شده به کلاغ بدخبر. می پرسم چی شده؟ مثل کسی که پتک سنگینی دستش باشه و حسابی خسته شده باشه، دهنشو ول می کنه تا خبرش در نقش همون پتک مذکور بخوره تو سر من.

یکی از بچه ها مرده. سربازی بوده؛ زاهدان. ده پونزده روز پیش تصادف می کنه و چند روز میره تو کما و بعدش هم ... هنوز حتی جسدش برنگشته شیراز. معذرت خواهی می کنه از اینکه خبر بد داده ولی من حواسم نیست. تو فکرم. تو فکر خودم و اونی که مرده و اونی که داره به من خبر میده و خود خبر. خود خبر، پتکی که قرار بود بخوره تو سر من. ولی عجب پتک سبکی بود!!! شاید هم مشکل از پتک نیست و پوست من کلفته.

تعارف که نداریم... خبر هیچ تاثیری روم نداشت! چیزی که فکرمو مشغول کرده هم دقیقا همینه! اینکه خبر مرگ دوستمو میدن و من عین خیالم نیست! من این قدر بی احساسم؟ 

 

پ.ن: بر پدر و مادرش لعنت که در این مکان سقوط کند! 

با توجه به سقوط های اخیر، همچین بیراه هم نگفتم!

فرانکنستاین یا فرانکشتاین

این پست راجع به فیلم فرانکنستاینه(فرانکشتاین). هین، فیلم از روی یه کتاب به همین اسم، نوشته یکی به اسم مری شلی ساخته شده. قاعدتا کتاب هم باید جالب باشه ولی خب پیداش نکردم رو نت که بخونم. هر چند یکی دو تا صفحه راجع به فیلم تو ویکیپدیا خوندم. اگه می خواین فیلم رو نگاه کنین یا به هر دلیل دیگه نمی خواین فیلم لو بره، ادامه متن رو نخونین. برداشت های خودم و ... رو تو یه پست دیگه می نویسم.

ادامه مطلب ...