Alias: Elias

اینجا آلونک شخصی من و ملک شخصیمه. واضحه که؟

Alias: Elias

اینجا آلونک شخصی من و ملک شخصیمه. واضحه که؟

الیولوژی1 : جناب مستطاب ثبت احوال و آگاهان محلی

 

خب همون جوری که گفتم، یه نوع حافظه وجود داره به نام حافظه القایی! حاصولا حافظه من و قاعدتا اکثر آدما از همین بخش حافظه القایی شروع میشه. از یه مشت کاغذ پاره به اسم شناسنامه. از یه مشت خط خطی که توی شناسنامه نوشته شده. از اینکه اسم من چیه، فامیلم چیه و یه مشت خزعبلات (و این عبارت "خزعبلات" همون "...شعریات" سابق می باشد که دوستان مودب پیشنهاد/توصیه/تهدید/الخ کردن که ننویسم!) دیگه از این قبیل.

بگذریم که تو شناسنامه من یه چیزی تو مایه ابراهیم نوشته ولی اسم من الیاسه و اینا. اینا رو بعدا مفصل تر توضیح میدم (و البت مفصل توضیح داده بودم که همه رو پاک کردم. حالا بعدا دوباره از نو...) بلی، از اینا که بگذریم، علاوه بر شناسنامه من، شناسنامه پدر گرام هم نقش مهمی در حافظه بنده دارن! مثلا اینکه یه جایی اون پشت مشتای شناسنامه پدر، اسم من کنار اسم یه مشت آدم دیگه نوشته شده که ظاهرا خواهرا و برادر من تشریف دارن، به حق چیز های ندیده! آره دیگه. خلاصه آقای ثبت احوال معتقدند که بنده پنجمین فرزند و دومین پسر یه خونواده ام که چهارتا دختر و دو تا پسر دارن و من بچه یکی مونده به آخرم و بعد از من یه دختر دیگه با فاصله هفت سال هست و یه مشت اراجیف (و این "اراجیف" که دیگه می دونید چیه؟) دیگه. از این دست چرندیات (که لابد میدونید "چرندیات" چین!) تو شناسنامه من زیاده. یه نمونه دیگه اش اینه که مثلا من پونزدهم آذر 69 به دنیا اومدم. و خب اگه 69 کلا عدد مورد داریه، من بی تقصیرم و باور کنید من اون موقع نمی دونستم! و نه فقط نمی دونستم 69 چیه بلکه حتی نمی دونستم اون روز چندمه وگرنه به جای 15 آذر 69، 13 بهمن 69 دنیا میومدم! چون هم 15 عدد مسخره ایه و 13 خیلی بهتره و هم اینکه آذر رو اسم دختر میذارن و بهمن خیلی با مسما تره و ... به هر حال این هم مثل خیلی موارد دیگه از حوزه قدرت تغییر من خارجه. متاسفانه!

ولی بخش بعدی حافظه که باز هم القاییه، مربوط میشه به آگاهان محلی! مثلا آگاهان محلی معتقدند که من حدود ساعت سه صبح دنیا اومدم. هر چند من اون موقع که هیچ، همین الآن هم نمی دونم ساعت سه بعد از نصف شب کجاش شبیه صبحه آخه؟ به هر حال نکته حائز اهمیت اینه که آگاهان محلی همگی اقرار می کنن که من از همون اول هم راضی نبودم و نصف شبی به ضرب و زور من رو فرستادن این دنیا و هر چند شما فکر می کنید سه بعد از نصف شب وقتی خوبی برای فرار بوده ولی باید خدمتتون عرض کنم: زکی!!! چرا که اون موقع سال اصلاح الگوی مصرف نبود و چراغ های زایشگاه همشون روشن بودن حتی ساعت سه بعد از نصف شب و من هر چقدر هم زجه زدم و گریه کردم، کسی به حرفم گوش نکرد و به زور همین جا نگهم داشتن

این آگاهان محلی که عرض کردم خدمتتون، اصولا چیزهای دیگه ای هم در تایید ادعاهای من میگن. مثلا اینکه در بدو ورود من به این دنیای فانی، فانی بودن دنیا به بسیاری از هم شهریان عزیز یادآوری گشته و طی یک سری زلزله مخوف، عده ای کن فیکون گشته، عده ای کان لم یکن گشته و عده های دیگری چیزهای دیگری شدند و اونهایی که هیچی نشدند، خونه و زندگیشون رو ول کردن با چادر و غیره به کوه و دشت بیابون زدن تا بلکه چیزی بشن/شاید به خاطر اینکه چیزی نشن! هر چند همون آگاهان محلی معتقدند علت اصلی این رفتار همشهریان گرامی، این بوده که چیزیشون نشه! بگذریم. مهم نی.

بله، داشتم می گفتم، بنده از همون بچگی فردی دوست داشتنی و تو دل برو بودم و مام زمین هم که منو خیلی دوست داشت، سعی کرد به گریه های من گوش کنه و منو از شر اینا نجات بده در همین راستا این زلزله هایی که گفتم به وجود اومدن و حتی یه ساعت دیوار به قصد سر من سقوط آزاد کرد که مادر گرام که اون موقع هنوز جوون بودن و تر و فرض، من رو بر می دارن و نمیذارن ساعت عزیز کار رو تموم کنه. ضمن ابراز تاسف از اینکه نمی دونم سرنوشت اون ساعت گرانقدر چی شده، از همین جا اعلام می دارم که باید می رفتم ساعت ساز می شدم و در راستای کپی رایت/لفت/نرت/سوت سلامی هم نثار روح انیشتین می کنم!!!

بلی، آگاهان محلی نقش های دیگه ای هم در حافظه القایی بنده دارن. مثلا اینکه اعلام نموده اند که بنده دایه ای عرب تبار! موسوم به "بی بی مدرسه ای"(!!!) داشته ام که وقتی مادر گرام که معلم تشریف داشته اند اون موقع، تشریف می بردن سر کار، این بی بی عزیز لطف می کردن و با تنظیم موج رادویی روی شبکه های عربی و پخش موسیقی های دل انگیز، من رو به خواب ناز فرو می کرده اند! هین، ظاهرا ته لهجه عربی بنده، نمرات خوب درس عربی و علاقه به آهنگ های عربی ریشه در همین موضوع دارند! حتی عده ای از روانشناسان و خواب گزاران ادعا کرده اند که یه دختر عرب تبار رو در لا به لای خواب هفت دخترون من شناسایی کرده اند

آگاهان هم چنان ادعا می کنن که من در بچگی تپل مپل بوده، سفیدتر از حال، گوگولی مگولی و ناز و مامانی بوه ام و از همه مهم تر اینکه ادعا می کنند من در آن زمان خندیدن نیر بلد بوده ام و برای اثبات ادعاهایشان عکسی از من در سن شش ماهگی هم به دادگاه ارائه کرده اند که پرونده هنوز در جریانه. بگذریم! قبل از گذشتن اگه خواستید می تونید یه نگاهی به عکس بندازید. 

هین، آگاهان مذکور یه سری عکس دیگه هم در دادگاه ارائه کردن که مثلا من رو در جشن تولد یک سالگی نشون میده، در حالی که سعی می کنم همزمان با فوت کردن شمع، کل کیک رو قورت بدم و به همین منظور هم دهنم تا بناگوش بازه! (نخند! خب بچه یک ساله از کجا باید شمع فوت کردن بلد باشه؟ تازه ما اون موقع تازه حجم و اینا رو خونده بودیم و درسمون به فشار نرسیده بود! خب بچه فک می کرده هر چی دهنش بازتر باشه، هوای بیشتری فوت میشه! نیشتو ببند!  )

یا مثلا عکسی که من دو ساله رو به همراه پدر در ساحلی که ادعا میشه بوشهره، نشون میده و خب این عکس هم خودش نقاط مخفی زیادی داره! مثلا ثابت می کنه جایی پشت دوربین، چیز بدردبخورتری وجود داشته (مثلا پفکی، لواشکی، چیزی) وگرنه اون چهارتا خواهر و برادر قد و نیم قد دیگه کجان که تو عکس نیستن؟ و تازه یادآوری می کنه که حتی اون موقع هم بابای من همچین جوون نبوده و کلا من هیچ تصوری از بابای جوونم تو ذهنم نی!

هین، آگاهان محلی هنوز کلی دری وری دارن که بگن ولی خب بنده با توجه به اینکه شما خودتون می دونید دری وری در واقع چیه و با توجه تر به اینکه خودم دیگه حال نداره، ما بقی اطلاعات آگاهان محلی رو به آپ بعد موکول می کنم، باشد که تا آن موقع رستگارتر شوید!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد