Alias: Elias

اینجا آلونک شخصی من و ملک شخصیمه. واضحه که؟

Alias: Elias

اینجا آلونک شخصی من و ملک شخصیمه. واضحه که؟

نمی نویسم

 ویرایش شد! علت ویرایش هم فقط و فقط اینه که اون جملاتی که حذف شدن نقش تزیین آژ رو داشتن و اصلا آژ مربوط به اون ها نبود و ملت همه گیر داده بودن به همون چهار تا جمله و الخ! منم برداشتمشون که مطلب اصلی دیده بشه

الآن مثلا خیلی دلم می خواد بنویسم که خیلی ماه رمضون گندیه و به جای برکت تند تند نکبت داره سرم میریزه یا مثلا خیلی دلم می خواد بشینم سطرها در مزمت احساس تعلق و تعلیق و متعلقات و الخ بنویسم یا مثلا خیلی دلم می خواد... ولی خب چه فایده؟ من که نمی نویسم! خب بنویسم که چی؟ که مثلا بیاید دلتون به حال من بسوزه؟ خب اصلا گیرم که دلتون به حال من بسوزه، چی گیر من میاد؟! اصلا گیرم که سوخته اش گیر من بیاد، سوخته به چه درد کی می خوره؟ هان؟ سوخته که فایده نداره، حالا اگه بخته بود یا چه می دونم برشته بود یه چیزی ولی آخه سوخته... بگذریم!

الآن مثلا خیلی دلم می خواد بنویسم که دیگه نه تو خونه جا میگیرم و هر وقت تو خونه ام یا یکی رو اعصابمه و دلم می خواد خرخره اش رو بجوم یا با بابا و مامان کل کل می کنم و یا اونا دارن هر چی می تونن بارم می کنن و منم مجبورم وانمود کنم که به ...ـم هم نیست (که صد البته هست و تا مافیها خالدونم آتیش میگیره) و بد تر اینکه دیگه تو خیابون هم جا نمی گیرم و حتی وقتی با بچه ها میریم اسکل بازی، درست تو همون سی ثانیه ایه که بین خنده هامون استراحت می ذاریم، درست تو همون سی ثانیه ها احساس می کنم یه دست کثیف پر از لجن قلبمو فشار میده و سعی می کنه بکشتم بیرون از اون جمع...

الآن مثلا خیلی دلم می خواد بنویسم به طرز عجیبی احساس می کنم دارم از دوستام (هر چند هیچ وقت مطمئن نیستم اونا واقعا دوست من بودن یا من واقعا دوست اونا بودم یا ...) جدا میشم. احساس می کنم دارم از دایره خارج میشم، دارم کشیده میشم و دارم هنگ میشم یه جایی بین زمین و جهنم و هیچ خبری هم از آسمون نیست به هیچ وجه من الوجوه و هیچ رقمه نمی فهمم چرا این طوریه! انگار ناخودآگاه عوضی همین که می دونه کم کم با شروع شدن دانشگاه از هم جدا میشیم، داره سعی می کنه عادتم بده و کم کم داره از همه چی جدام می کنه. شاید هم این الان مثلا یه جور احساس دلتنگیه! هر چند فک نکنم کلا دلتنگی واسه من تعریف شده باشه یا اصلا دلی داشته باشم که بخواد تنگ شه و اینا... ولی خب انگار این عقل سگ مصب لعنتی باز داره کار دستم میده. مثلا عقل بی پدر نشسته و پیش خودش فکر کرده که خب من الآن دارم از دوستام جدا میشم و باید دلم تنگ شه و دل تنگ شدن احساس ناخوشایندیه؛ بعد شعورش نمیرسه که باب دلتنگی و این قرتی بازی ها واسه من تعریف نشده که، اون به سلولای احمق نفهمش دستور میده که احساس ناراحتی کنن! ... تو ذاتش!

الآن مثلا خیلی دلم می خواد بنویسم که مامان گرام همین جوری پشت تلفن قول کتاب تستای من رو به دوستش -که پسرش امسال کنکور داره- داده و به همین راحتی کتابام پریدن و الآن که دارم اینا رو می نویسم اومدن کتابا رو هم بردن و الآن خیلی لجم گرفته چون پول کتابا رو خودم داده بودم و صد تومنی پولشون بود تو دست دوم فروشی ها دیگه حداقل سی تومن آب میشدن و الخ

الآن مثلا خیلی دلم می خواد بنویسم که دلم دعوا می خواد و تو خیابون که راه میرم همین جوری هیکل مردم رو ورانداز می کنم که اگه الآن مثلا من با این دعوام شه می تونم بزنمش یا اون می تونه منو بزنه و اصلا هم فرقی نمی کنه که کی کیو بزنه و من فقط دلم دعوا می خواد و مشت و لگد و خون و داد و فحش و الخ! الآن مثلا خیلی دلم می خواد بنویسم که حس می کنم یه سگی، گرگی، چه می دونم یه جونوری اونجا وسط سینه ام داره دندوناشو رو هم می سابه و من فقط دلم می خواد خودمو از هم بدرم و بذارم بیاد بیرون و عالم و آدم رو بدره و تیکه تیکه کنه و زوزه بکشه و الخ!

ولی خب نمی نویسم که! خب بگم که چی بشه؟ که مثلا شما بیاین به من یاد بدید چگونه یک فرزند خوب و خوشگل و مامانی و سیفیت میفیت و گوگولی مگولی باشم؟ یا به مامان و بابا یاد بدید چجوری با شبح خون آشام گرگوار(!!!) که بچه شون باشه برخورد کنن؟ یا واسم چند تا دوست ترگل ورگل خوب و ناناز پیدا کنید که دیگه احساس دلتنگی نکنم؟ یا مثلا یکیتون کلاهشو برداره راه بیفته واسه من پول جمع کن تا من لجم نگیره که چرا کتابام رو دادن رفت؟ یا مثلا یکیتون پاشه بیاد اینجا واسه من نقش کیسه بکس بازی کنه که حالا من دلم دعوا می خواد و من می خوام خودمو خالی کنم؟ خب نمی نویسم دیگه! نمی نویسم!

ولی خب به هر حال من هیچ کدوم از اینایی که نوشتم رو نمی نویسم و بعد از اونجایی که می خوام وب رو آپ کنم که حال و هوایی عوض شه و اینا، میام قسمت دوم الیولوژی (الی شناسی، الیاس شناسی، قسمت اولش جناب مستطاب ثبت احوال و آگاهان محلی بود) رو می نویسم و میذارم تو ادامه مطلب و البته اگه الآن برید ادامه مطلب نمی بینیدش چون هنوز ننوشتمش و فقط به جاش یه جک گذاشتم تو ادامه مطلب که البت اینم بگم که جک بی ادبیه و اگه کسی فک می کنه نباید جک بی ادبی بنویسم می تونه نره ادامه مطلب تا بعدا که الیولوژی2 رو بنویسم و بذارم ادامه مطلب و زیر همین پست رو ویرایش کنم و بگم که الیولوژی رو نوشتم. 

پ.ن1: چون ادامه مطلب بلاگ اسکای بوقه و مطلب اصلی رو هم همراش نشون میده و بعد خیلی مسخره است که من زیر این دری وری ها جک بی ادبی نوشته باشم، به جای ادامه مطلب جک رو تو یه صفحه جدا نوشتم که لینکش این زیره

لینک ادامه مطلب در صفحه جدید

پ.ن2: کلا بیخودی منتظر نشینین که بیام ویرایش بذارم که الیولوژی گذاشتم تو ادامه مطلب، چون اگه هم بنویسم، تو یه پست جدا می زنمش 

پ.ن۳: همین جوری خوردم به این لینک و مطلبش که حال و احوالات را کمی قلقلکید. بعضی تیکه هاش رو می ذارم. کلش رو برید تو همون لینک بخونید: 

سینماها، رستورانها، کافه ها و دیگر مراکز تفریحی ( برای این “دیگر مراکز تفریحی” چه گزینه های دیگری جز همان ها که نام بردم می شود نام برد؟!) همیشه سر یک ساعت خاص تعطیل می شوند. حتی در این سالهای اخیر برای بسیاری از مشاغل ساعت کار تعیین شده است. 

نمی دانم مثلن اگر نصفه شب کسی هوس یک سیخ جگر کند یا هوای بستنی بزند به سرش باید چه کار کند؟ شب هوس گاز زدن بلال و نوشیدن یک لیوان آب میوه و اصلن زندگی بی دغدغه و شسته و رفته، نه پر اضطراب و غیر قانونمند تعطیل است.

 
نظرات 14 + ارسال نظر
آلا یکشنبه 8 شهریور 1388 ساعت 23:54

بابا احساسات لطیف...

بابا من یه بار گفتم سخت میگیری اونقوت تو ۱۰ بار سر این سرم غر زدی.... خوب سخت میگیری بابا مگه من چی گفتم;)

آلا یکشنبه 8 شهریور 1388 ساعت 23:55

راستی
این نا خودآگاه عوضی که میگی به این زودیا ازت جدا که نمیشه هیچی... تازه دانشگاه که بیاد شاید بیریخت ترم بشه.
تجربه اش کردم.امیدوارم تو نکنی.

س.م.ا.ن دوشنبه 9 شهریور 1388 ساعت 00:07

میدونی چیه؟ اون نظر صرفآ برای همون آپ بود ولی چون تو خیلی زودرنجی به دل گرفتی و حالا تو این آپ به دل گرفتنت خودشو بروز میده! دیدی ثابت کردم!:D
تازه من نازک دل بودنتو به خاطر اون آپ نگفتم... قبلا بهم ثابت شده بود!

در ضمن تو یا تظاهر میکنی که دلتنگی حالیت نیست (مثه من) یا فک میکنی که حالیت نیست (مثه من!!) ولی چون در اصل حالیته ناراحت میشی و نمیتونی اینو باور کنی که حالیته و باز هم ناراحت میشی و الان هم که من این حرفو زدم چون زود رنجی باز هم ناراحت میشی!:hammer
در ضمن نازک نارنجی بودن من یه ضعف بود به معنی زود کم آوردن من و با نازک دل بودن کمی تا قسمتی فرق داشت!

آلا دوشنبه 9 شهریور 1388 ساعت 00:08

اونقوت:‌اونوقت*

الی دوشنبه 9 شهریور 1388 ساعت 00:31 http://eloonak.blogsky.com

باب این همه من نوشتم، همه تون حالا هی گیر بدید به اون چهارتا جمله! ای بابا! این آپ به زودی ویرایش میشه و اون قسمتا حذف میشن. باب اتفاقا اونا فقط محض شوخی آپ بودن و اصلا این آپ ربطی به اون جملات نداشت!

دانیال دوشنبه 9 شهریور 1388 ساعت 00:36

برادر از هرچی حال میکنی بنویس بقیه هرچی میخوان بگن، بگن.
شما بنویس فقط.
اصولآ ایراد گرفتن کاره راحتیه.

برای کتاب ها هم متاسفم خیلی درد بدیه...

مورگانا دوشنبه 9 شهریور 1388 ساعت 01:30

منم خیلی دلم می خواد بگم که این دوران برای همه هست و میگذره و روزای خوبم میرسه... ولی نمیگم چون اگه بگم تو میای میگی که خیلی دلت می خواد جوابمو همچین و همچون بدی و نمیگی و بعدم سمان میاد میگه خودمو خیلی آدمبزرگ حساب می کنم و اصن اگه دلش بخواد خودشو بکشه به ما آدم بزرگا چه مربوطه و اینا!

واسه همینم هیچی نمیگم. :دی

الی دوشنبه 9 شهریور 1388 ساعت 01:34 http://eloonak.blogsky.com

نقل قول: ولی نمیگم چون اگه بگم تو میای میگی که خیلی دلت می خواد جوابمو همچین و همچون بدی و نمیگی

:)) ایول! خدایی از اون جوابای سوزنده بودا! از خودم میگیری به خودم تحویل میدی هان؟! ولی خب اگه می گفتی نمیومدم همینو به خودت بگم که، مثلا می رفتم به سمان می گفتم ;)

سمان دوشنبه 9 شهریور 1388 ساعت 21:51

بوقی من که در مورد اپ نظر دادم که!
دهه... تو کوری فقط اون چیزایی که دل نازکت رو میشکنه میبینی(زبووون)

در ضمن سمان اصلا هم جسارت نمیکنه با مورگانای کبیر(!) هم کلام بشه!!

الی دوشنبه 9 شهریور 1388 ساعت 22:56 http://eloonak.blogsky.com

هوووووم، اولا که نصف نظرت باز هم در مورد همون جملات بود. دوما که فقط تو نیستی که! خودبین(زبووون!)
سوما، تو این موقع اینجا چی کار می کنی؟ هان؟ هان؟ هان؟ بدم؟ فحش بدم؟ (پتک)

آلا سه‌شنبه 10 شهریور 1388 ساعت 02:09

خشن

آلا سه‌شنبه 10 شهریور 1388 ساعت 03:08

هممم
اتفاقا پریشب من همچین کاری کردم...
ساعت ۳ اینا هوس بلال کردم درست کردم خوردم...
مامانم اومد دید بهم گفت دیوونه شدی نصف شبی زده به سرت....(:/
خوب من چی بگم؟؟!!

مورگانا چهارشنبه 11 شهریور 1388 ساعت 02:38

خوبه سمان جرات نمی کنه و بازم یه همه زبونش درازه. (همون شکلک شیطانی!)

ولی سمان اí جراتم نکنه بازم حرفشو می زنه. (بایدم بزنه دیه... زبون واسه همین روزاس خوب!) :دی

saeedids شنبه 14 شهریور 1388 ساعت 00:38

ebi june saeed june khodet nasr neveshtanet shabihe zamanie
kheili tulani minvisi
adam yadesh mire chi mikhsti begi
plz mokhtasar v mofid ke hoselam beshe bekhunamesh
doroste tu kole iran dus dari vali fekre ma shirzi ro ham bokon

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد